تاريخ : پنجشنبه 6 / 4 / 1398 | | نویسنده : Mahdi Amini

یه روز ساعت 10 صبح روز جمعه بود تقریبا و من با دو تا از دوستام برای تفریح قلیون و خوراکی و یه سری وسایل برداشتیم تا بریم تو خونه باغ و صفا کنیم . خونه مال دوستم مجید بود و با کلید در رو باز کرد و رففتیم داخل . اولش خب مثه همه ی تفریحهای معمولی دوستم مجید داشت قلیونو آماده میکرد و اون یکی دوستم آریا داشت تخمه میشکوند و رو گوشیش یه آهنگ پخش کرده بود . هر سه وسط خونه باغ روی یه قالیچه نشسته بودیم و صدای پرنده ها میومد و همه چی عالی بود . مجید چون میخواست یه آتیش کوچیکی راه بندازه و ذغالها رو داغ کنه ازمون پرسید : بچه ها کسی فندک داره ؟ من و آریا هم که فندک نداشتیم و مجید چون آشنا بود با خونه رفت از یکی از اتاقهای بالا تا فندکی کبریتی چیزی بیاره _ منم رفتم کنار آریا با هم تخمه میشکوندیم بعد یه صدای فریاد از مجید شنیدیم و بنده خدا از اتاق پرید بیرون و خیلی ترسیده بود یعنی الان دارم مینویسم قشنگ یادم میاد چه نفس نفسی میزد و تپش قلب و همه چیش رفته بود بالا و ما هم با عجله دویدیم سمتش و گفتیم چی شده ؟ چه خبرته ؟ خلاصه آروم تر که شد گفت یه نفر دیدم که خیلی سریع رد شد اصن مات موندم و قلبم یهو سرد شد فقط فهمیدم که باید بیام کنار شما . بعد آریا پرسید : خب چ شکلی بود ؟ چه رنگی بود ؟ اینم بگم که آریا کلا پسر شجاعی هست برعکس من و مجید که از تاریکی و جن و اینا میترسیم _ آریا گفت : باید سه نفری بریم ببینیم چی بوده ؟ شاید اصن یه کسی هست تو خونتون مجید ! ولی مجید میگفت : ن بابا یه چیز غیرعادی بود و مجید میگفت من وسط حیاط می مونم شماها برید _ آریا گفت : نه . هممون با هم میریم و هرسه تامون نفری یه چوب برداشتیم و سمت اون اتاق رفتیم و آریا از هممون جلوتر بود و بعدش من و بعد هم مجید . من که خداییش دستهام میلرزید و ینی هممون یه ذره ترس رو داشتیم و طبیعی بود تو اون موقعیت ولی نه تنها تو اون اتاق بلکه سه چهارتا اتاق قدیمی دیگه هم بود ولی چیزی نبود و تقریبا هممون خیالمون راحت شد و رفتیم کنار بند و بساطمون و وسط حیاط ولی مجید با اصرار میگفت ولی من یه کسی رو دیدم دروغ نمیگم حالمم خوبه و آریا میگفت: بسه لین مزخرفات برو قلیونو چاق کن زودتر و دوباره آهنگشو پخش کرد همینجوری گرم صحیت کردن بودیم که از هوا شاید باورتئن نشه کسی نبودا ولی از رو هوا و اینا به سمتمون سنگریزه های کوچیک پرتاب میکردن و هرسه به حدی ترسیدیم که نمیدونستیم باید چی کار بکنیم اصلا ! بعد آریا که از همه جربزش بیشتره قلیونو برداشت و داد زد : چرا مثه احمقا وایستیدین زود باشین بیاین منم سریع دویدم دنبالش کجیدم دنبال ما سمت در خروجی که نزدیک شدیم پرتاب سنگ قطع شد . همه نفس نفس زنان بودیم که یهو دیگه سنگریزه ای نیومد و پرتابش قطع شد . بعد آریا گفت سریع همتون برید سوار ماشین بشید من گوشیمو جا گذاشتم برم بیارم و بیام بعد به من گفت : مهدی ماشینو روشن کن بجمب . من و مجید سریع سوار ماشین شدیم و شیشه های ماشین پایین بود که آریا رسید به ماشین و گفت : فعلا دیگه خبری نیس ولی اینجا محا زندگی جن ها هست مشخص بود کاملا ! بعد گفت بزارید ماشین روشن باشه برید قالیچه و بقیه وسایلها رو هم بیارید _ من و مجید هم گفتیم : توهم باید بیای و رفتیم و وسایلو جمع کردیم که یهو صدای گریه بچه نوزاد و صدای گربه و یه عالمه صدای قرو قاطی میومد من که کامل گیج شده بودم آریا گفت بیاید بریم وسایلو ولش کنید . بعد هممون با عجله سوار ماشین شدیمو با سرعت نور دور شدیم از اونجا و تا حالا هم که شده سراغ وسایلمون نرفتیم که نرفتیم و هرکسی هم جای ما بود با اون تجربیات فک نمیکنم دیگه میرفت دنبال وسایلش _ اصن چرا اونا از دستمون ناراحت شدند ؟ اگه یه آدم باجربزه و با جرعت پیدا شد تو قسمت نظرات اعلام کنه با هم بریم وسایلو بیاریم !!!!!!



امتیاز بدهید :

| امتیاز : 0
موضوع : | بازدید : 326
برچسب ها :